حسابداری مدیریت بودجه

حسابداری مدیریت بودجه

یونس ولی زاده کارشناس ارشد مدیریت دولتی (مالی)
حسابداری مدیریت بودجه

حسابداری مدیریت بودجه

یونس ولی زاده کارشناس ارشد مدیریت دولتی (مالی)

مشتی حکایت مدیریتی

حکایتی درباره استفاده از فرصت ها در زندگی  

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنهاماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن رادر ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد.
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید:
- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!
گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغلهای بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد راقبول نمی کنیم! چرا؟!
   
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند..»

(دیدگاه سیستمی اجتماعی در حکایت ملانصرالدین)
ملانصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دسترنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین باتایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالابه تو کمک خواهند کرد. » 
 
(دیدگاه حکومت ماکیاولی در حکایات ملانصرالدین)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنهابخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بودهاست .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم ناآگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهدبود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی رابدست می آورده است.
 
                                                                                   
                           
 
  روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه وتابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفاکمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیردتابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر ان روز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شدکه کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار راشناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنراببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهیدخواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برایزندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
 
شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودندصحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعدواتسون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و بگو چه میبینی؟»
واتسون گفت: «میلیون ها ستاره
هولمز گفت: «چه نتیجه ای می گیری؟»
واتسون گفت: «از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوندبزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید سه نیمه شب باشد.
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: «واتسون تو احمقی بیشنیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیدهاند
شرح حکایت
در زندگی همه ما گاهی اوقات، بهترین وساده ترین جواب و راه حل وجود دارد ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم یا سعی می کنیم پیچیده فکر کنیم که آن جواب ساده را نمی بینیم.
 
آزمایشگاه ادیسون
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی ازثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد.
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روزاختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به شکل مناسبی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند وبا کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است وسوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزارندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت:
«پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی! حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است. وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هماینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیست پسرم؟»
پسر حیران و گیج جواب داد:
«پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای
پدر گفت:
«پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مأمورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر میکنیم. الآن موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی رانخواهی داشت
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.
آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
 
حکایتهای کوتاه مدیریتی

درزمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل
مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی ازبازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از
کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد
. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجوداین هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر
نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه وسبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.

بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار
داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن
سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می
تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
 
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمارکه این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر،درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکردو شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
 
خدمتکار و خرید ارباب
روزی *ارباب* خانه ، *خدمتکار* خود را که - مردی ساده دل بود ، برای تهیه *شراب* به شهر فرستاد *خدمتکار* که از انجام این کاراکراه داشت ، از روی ناچار فرمانش را پذیرفت . اما در دل خود اصلا مایل نبود که بنوعی شریک *میگساری* * اربابش* شود ، بنابراین در مسیر بازگشت ، *کوزه* محتوی*شراب* را محکم به تخته سنگ بزرگی کوبید و خرد کرد ، اما بلافاصله از کرده اش پشیمان شد و از ترس عقوبت بخود لرزید ، چرا که دریافت ، اگر *ارباب* از این کارعمدی او آگاه شود ، قطعا مجازات سختی در انتظارش است . بنابراین فکرکرد و فکر کرد تابهانه ای بیابد
بلافاصله خم شده و دسته باقیمانده از قطعات کوزه را با برداشت وبه سوی خانه شتافت . وقتی *ارباب* جویای حال گردید ، *خدمتکار* با سربلندی گفت : " جناب ، من فرمایشات شما را کاملا بجا آوردم ، اما در مسیر بازگشتم ، تخته سنگ بزرگی بود که به ناگاه *کوزه* *شراب* را از دستانم *ربود* و *دزدید* " *ارباب* پاسخ داد : " عجب ، پس آنوقت این دسته *کوزه* ، در دستان تو چه میکند ؟
"
او پاسخ داد : " این را صرفا برایتان جهت اثبات آوردم ، باور کنین فقط این قسمت از *کوزه* تحت اختیارم بود که آنرا نیزصحیح و سالم تحویل میدهم ، الباقی از آن ، آن تخته سنگه شدکه میتوانید *داروغه* را به سراغش بفرستید

لباس های کثیف

  

متن حکایت

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هر بار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»  

 
شرح حکایت

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

نظرات 1 + ارسال نظر
ممشلی شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ق.ظ

سلام.مرسی بسیار جالب بودن.تشکراستاد

سلام خواهش میکنم. لطف دارین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد